شنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۹۱

5


حوادث فراموش شده و دفن شده که به رشد افسردگی و شکوفایی دیوانگی منجر می شوند، چه هستند؟ تا زمان حمله بیماری و پیامدهایش، من هرگز به ارتباط کارم با ناخودآگاه فکر نمی کردم. ولی بعد از این که سلامتی ام را بازیافتم و به هفت خوانی که از سر گذرانده بودم فکر کردم، دیدم که چطور افسردگی سالها به حاشیه ی زندگی ام چسبیده بوده است. خودکشی موضوع غالب کتاب های من بود- سه تا از شخصیتهای اصلی آثار من خود را می کشند.- اولین بار بود که پس از سالها هنگام خواندن تعدادی از رمان هایم- صفحاتی که قهرمان زن داستان هایم تلو تلو خوران در نابودی در می غلتند- جا خوردم وقتی دیدم که چه دقیق مناظر افسردگی را در ذهن این زنان جوان آفریده ام. به شکلی غریزی و بر اساس ناخودآگاهی که همان زمان هم دچار اختلال بوده، عدم تعادل روانی ای را که آنها را به ویرانی سوق می داد، به تصویر کشیده ام. بنابراین افسردگی وقتی سرانجام به سراغم آمد، در واقع غریبه نبود، حتی مهمان ناخوانده هم نبود. سالها بود که در خانه ی من را می کوبید.
باور کرده ام که بیماری از سال های آغازین زندگی با من بوده است میراث پدرم- که بیشتر زندگی اش را با این عفریت جنگید و در دوارن نوجوانی من، به دام رنجی افتاد که وقتی نگاه می کنم، می بینم درست مثل وضعیت من بود و سرانجام بستری شد. امروزه دیگر ریشه های ژنتیک افسردگی جای مناقشه ندارد، ولی من مجاب شده ام که مهمترین عامل مرگ مادرم بود- در زمانی که فقط سیزده سال داشتم. این پریشانی و غم آغازین- مرگ یا ناپدید شدن والدین به خصوص مادر در طول بلوغ یا قبل از آن- به کرات در مقالات در موضوع افسردگی ضربه ای روحی قلمداد می شود که گاهی ممکن است ویرانی احساسی جبران ناپذیری را ایجاد کند. خطر وقتی آشکار می شود که فرد جوان تحت تاثیر آنچه «مویه ناتمام» می نامند، قرار می گیرد؛ یعنی وضعی  که قادر نیست غم را تخلیه کند و بدین ترتیب سالهای بعد باری تحمل ناپذیر را می کشد که خشم و گناه و البته غم فروخورده جزئی از آن است و همین ها بذر بالقوه خودکشی می شوند.
ظلمت آشکار، خاطرات دیوانگی/ ویلیام استایرن/ ترجمه افشین رضاپور/ماهی 1388/ ص 67-68

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر