چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۹۱

2


دکترها نمی فهمیدند. آسپرین هایم می زایید اما دردهایم تمام نمی شد. همه آن بهار. همه آن بهار که باران زیاد می آمد. دکترها می گفتند خوب می شوم. یک تقویم ابی رنگ بود کادوی سال نو. هر روزش با این شروع می شد: درد دارم. نمی توانستم بنویسم. مداد از دستهایم فرار می کرد. جانش را نداشتم نگهش دارم. «تمام امروز درد داشتم»این جمله بعدی بود. آسپرینها بوی تعفن می دادند. انگار از ته دنیا یک نفری آنها را کشیده بود و اورده بود گذاشته بود روی کابینت آشپزخانه مادرم. همه آن خانه بوی تعفن آسپرین می داد. آسپرین روکش دار. از 10 تا شروع شد تا 25 کشید. درختهای چنار بلند کنار ان خیابان دراز هم می دانستند کار آن آسپرینهاست  آن بالا آوردنها. خانوم خزایی گفت: تو بدون اجازه می تونی بری بیرون. دیگر همه می دانستند. جواب سئوالهای امتحان خرداد آن سال را هر روز یک نفر می نوشت. یک دستبند کشی بود قهوه ای.رنگ درد کشیدن دستی که ورم کرده بود و کش می آمد. به راننده نشان می  دادم که در ماشین را باز کند. زخم روباز نداشتم. یا جای عفونتی یا حتا اینکه بلنگم یا... اینطور آدمها می پرسیدند.
مامان در اتاقم نمی خوابید اما  صبحها می آمد در اتاق من نماز می خواند نگاهم می کرد. زیاد نگاهم می کرد. با سکوت نگاه می کرد بعد سرش را می انداخت پایین. فکر می کرد نمی بینمش. بیش از هر سال غذای نذری می پخت. با آن قابلمه که اندازه همه ادمهای کوچه غذا می داد. اما نه آسپرینها و نه ورم دستهایم معنی غذاهای مادرم را نمی فهمیدند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر