چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۹۱

...

باید نامم مهاجر بود. بعد یک جایی وقتی صدایم می کردند؛ می گفتند خانوم مهاجر. من بلند می شدم و هر بار از خودم می پرسیدم چرا اینجایم. چرا باید اینجا بمانم. حسی در من می مرد و هر بار زنده می شد وقتی به سفر فکر می کردم. وقتی رفتنی در کار بود. به جای آن زن کنار دستی ام در اتوبوس که آرایش مانده از دیشبش ماسیده بود به چشمانش. آن وقت شاید آن شهر اینطور به جانم نمی افتاد که خرابم کند. آن شهر ساختمانهای کوچک آسمانهای بلند. آن شب بارانی که نمی دانستم باید از کدام راه بروم از بس که راهها بی شباهت بودند به هم. کدام قله؟! کدام اوج؟! همه راهها اشتباهی بودند اما هیچ کس گم نمی شد. غیر از من.

گم شده ام. در میان تهی بودن های مکرر. این روزها زیاد می خندم؛ و دستانم مدام جا می ماند. در آن سالن بزرگ یا در راهروی کوچکی در یک خیابان بلند یا... دستانم جا مانده اند. دستهایم آن غروب وقتی گفت از میان همه، تنها من مانده ام، و بغض کردیم با هم، جا ماندند. همه خسته ایم. ص.. که فکر می کند دستهایش بوی خون می دهند؛ ش... که رها شده است، س... که عشق را در پستوی خانه نهان کرده است، م... که... . همه خستگی های بدی داریم. خستگی هارا نمی شود صاف کرد، نمی شود برد جایی دیگر. جای دیگری نیست.

باید نامه ­ای می­نوشتم. باید نامه ­ای می ­نوشتم و ته­ اش برای دلخوشی خودم می­ گفتم:«آن شهر را ترک کردم.تو را ترک کردم. حالا دلتنگی از جاده ­هایی که راوی اش بودم دورتر می رود و می نشیند جایی نزدیک همین خیابان شلوغ؛ همین کوچه که تهش به دیوار نمی خورد.» ننوشتم. حالا زن ناسپاس شعرهای توام یا زن عاصی داستانهای خودم. فرقی نمی کنم. همانم. زنی در من هست که حوصله خودش را ندارد اما با صدای بلند می خندد. صدایش لحظه ای آرامم نمی گذارد. باید نامم مهاجر بود. باید می رفتم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر