چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۹۱

من چهل ساله نمی شوم...

من چهل ساله نمی شوم. چهل سالگی جنم خاصی می خواهد. این همه زن بالای چهل سال که در من زندگی می کنند نمی گذارند چهل ساله شوم. آن صدای لرزان پشت تلفن، آن شعر غروب سرد زمستان که برایم خواند «موهایم را آنقدر کوتاه می کنم تا خاطره انگشتانت را از یاد ببرد...»، این صبح های یکشنبه، یا آن عصرهای شنبه، اشکهای آن پراید نقره ای لعنتی که گفتی یک روز با همان می کشی خودت را، آن صدای اثیری گل سنگم. اصلن با این همه چرا باید چهل ساله شوم؟! ملیحه فریاد می زد، فریاد می زد آدم باید جوان بمیرد فروغ خانوم. آغوشم اندازه ملیحه جا نداشت. با هم رفتیم جلوی پارک چیتگر. گفتند رضا فرار کرده. چادرش را تا روی صورتش کشید. لهجه خاصی داشت. مال یکی از شهرهای خراسان بود. چهل ساله بود که رفت کلاس خیاطی خرج زندگی دربیاورد. من جنم ملیحه را ندارم. آن روز فکر کردم ایستگاه مترو برای خودکشی خوب است.

*******

مرد در جلسه رسمی دیروز زل زد به چشم هایم و پرسید چند سالتان است؟ شک کردم. بیست و هفت، بیست و شش، سی. فکر کردم می توانم الان سی ساله باشم. یک سی ساله که خروارها کار نیمه تمام را گذاشته روی هم و می خواهد انگار کاخ زندگی اش روی همین نیمه کاره ها باشد. با تاخیر گفتم 27 سال.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر