شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۹۱

1


یک وقتی بود همین فروردین. باران زیاد می آمد آن سالها. یک دردی از ناکجاآباد می امد تا سر انگشتانم و بر می گشت تا مچ دستم. بعد یک جایی حوالی نقطه اتصال انگشتان به دستها گیر می کرد. ورم می کرد. گرم بود. آن نقطه درد و تورم گرم بود. یک درد دیگر هم بود از روی انگشتان پا شروع می شد. می آمد بالا روی مچ پاها یک تکانی به خود می داد می آمد بالاتر روی زانوهایم می نشست. آنجا درد، ورم می کرد. گرم می شد. یک درد دیگر هم بود از آرنج تیر می کشید تا شانه ها. روی شانه هایم می ایستاد به تمام بدنم نگاه می کرد. همانجا می ماند. گرم می شد. نمی توانستم بخوابم. نمی توانستم بنشینم. نمی توانستم بایستم.
مانتوی مدرسه را آرام می پوشیدم. مامان دکمه هایش را می بست. کفش را پایم می کردم. بندش را سفت می کشید. روی سرم مقنعه را صاف می کرد. اما نمی آمد تا مطب دکتر. در را پشت سر من و پدر می بست. دکتر گفت بخوابم روی تخت و لباسم را در بیاورم. همه لباسهایم را. خجالت می کشیدم. کسی در اتاق نبود. از تن خودم خجالت می کشیدم. از چشمهای اقای دکتر خجالت می کشیدم. از اینکه دستهایش بلغزد روی آن دست ورم کرده؛ رد درد را از مچ پا بگیرد بیاید تا زانوها. از انجا روی شانه هایم بزندو بپرسد دردش چه جوریه؟ آن وقتها نمی دانستم دردها جور خاصی هستند. الان می دانم. الان متاسفانه می دانم. دردها اسم دارند. الان می توانم روی هر کدامشان اسم بگذارم و بگویم چه جور. اما دکترها دیگر از من نمی پرسند...
پ.ن.
یک زمانی تصمیم گرفته بودم دایره المعارف درد بنویسم برای خودم. دردهایی که می شناسمشان. یکسری روایتهای حالت تهوع نوشتم. بعد آدمهایی بودند که فکر می کردند اینکه اینها را اینجا می نویسم یعنی حالم خوب نیست. یک وقتی هم حس کردم دارم روضه می خوانم. حالا تصمیم گرفتم دوباره بنویسم. خوب است ادم روضه خودش را بخواند. غرض اینکه حتا حالم هم خوب است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر