شنبه، دی ۱۸، ۱۳۸۹

رفتن بهانه بود...

1.
من از رفتن می ترسیدم. رفتنی که رویت نشود برگردی، یعنی برگشتی چندانی نداشته باشد در خودش. اینطور است که با یک چمدان همیشه بسته باز هم نمی توانم بروم. بلند می گویم : من آدم ریشه کردن نیستم اما کیست که نداند ریشه هایم سفت چسبیده اند به این خاک و لامصب کوتاه نمی آیند! اما با این همه حتی در این روزها که سرخوشی ام بیش از همیشه است و بیش از هر وقت دیگری در ماههای اخیرخوبم و می خواهم کسی باشد تا محبتی نثارش کنم هم هوای مهاجرت دست از سرم بر نمی دارد.
2.
مادرم یک صداست. صدایی که مرا از هر قعری نجات می دهد. او یک روز مرا به سفر سپرد بی آنکه امیدی به بازگشت همیشه ام داشته باشد. شب ها خواب می دید با کوله بار سنگین بر گشته ام و در اغوشش آرام گرفتم. اما من سالهاست دور از او در این شهر هر روزم را به امید سفری دیگر می گذرانم! او دیگر خواب نمی بیند برای برگشتن و بر نگشتن و ....
3.
چند چمدان بسته بود به قدمت تمام سالهای زندگی اش و من با هر چمدانش بغض می کردم و می رفتم کنج اتاق خواب و اشکهایم را پاک می کردم که نبیند چطور برای رفتنش عزادارم. عزادار بودم به واقع. اینکه او می رود و دیگر نمی آید یا دیگر چیزی برای برگشتنش وجود نداشت عزادارم می کرد و او می فهمید به همین خاطر چمدانهایش را پنهان می کرد از من. تا روز آخر که ملحفه های سفید را می کشیدیم روی مبلها و دلم زق زق می کرد از درد! خب از رفتنش می ترسیدم! از مواجه شدن با حجم ناپایان بی او بودن و ...
4.
مینا با تاکید می گوید که باید سفر برود و من با تاکید بیشتر می گویم حتما اما بعدش یک خیابان سهرودی بارانی می ماند برایم و بغضی که می ترکد...

۱ نظر: