دوشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۸

دلم برایت تنگ می شود.

دلم برایت تنگ می شود. چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم . دوست دارم آنقدر چشمهایم بسته باشد تا برای چندمین بار بگویی قصه زندگی ات را... کاش با بستن چشمانم کنارم می نشستی! کاش...

یک بار اما همین نزدیک بودی، گویا از اطاق عمل برگشته بودم و هنوز بی هوش! داشتی برایم لالایی می خواندی نوازش دستت را حس می کردم ...

می دانستی طاقت نمی آورم رفتنت را. می فهمیدم می دانی! این روزها بیشتر می فهممت. 30 شهریور را هم! 30 شهریوری که با چشمان نگرانت می پاییدی نبودنت را برای ما! نمی توانستی رفتنت را عقب بیندازی، چه دردی کشیدی وقتی این اطمینان را یافتی!

بعد از تو به عزای مرگهای زیادی نشستم مریم بانو! اما مرگت تحمل مرگ را برایم ممکن ساخت. فراتر از نبودن تو نبودنهای دیگری نبود!

دلم برایت پر می کشد. برای گوش دادنت پر می کشد. برای آن سجاده قرمزات پر می کشد. برای میرکاهای نکشیده ات پر می کشد. برای امر و نهی کردنت پر می کشد. برای آن صدای نازنیت پر می کشد برای لحظه ای کنارت نشستن پر می کشد. برای... و تو می دانستی. می دانستی دل من طاقت رفتنت را ندارد اما چاره ای نداشتی! چه دردی کشیدی مریم بانو!

چشمانم را می بندم تا لحظه ای کنارت بنشینم و مست صدایت شوم و یادم برود امشب که صبح شود 3 سالگی بی تو کامل می شود. باز هم به نزدیکی ام بیا. دلم برایت تنگ می شود مادربزرگ نازنینم!

۲ نظر:

  1. روحش شاد...
    همین که این همه به فکرشی انگار هنوز کنارته

    پاسخحذف
  2. روحش شاد... امروز پنجشنبه برایش فاتحه می خوانم.
    (نظر دادن انگار کمی راحت تر شده!!!)

    پاسخحذف