این روزها هوس انگشتر می کنم. هی دستهایم را حلقه می کنم گرد انگشتی و می گردامش شاید انگشتم بند به انگشتری باشد، نیست! زمان زیادی است که نیست. گمش کردم . همان انگشتر عقیقی که مادرم خریده بود که هر وقت دلتنگش می شوم زل بزنم به سرخی اش و حواسم برود جای دیگر، می رفت به هزاران جای دیگر و این طور بود که جمع نمی شد هیچ وقت!
خواسته بود آن را به یادگار از دستان پفکی ام با خود ببرد و من ندادمش، دستانم بدون آن چیزی کم داشت! نفهمیدم که چشمانش در امتداد آن سرخی بی پایان مانده...
اینطور بود که انگشتر به انگشتانم وفا نکرد و گمم کرد. حالا بدون او حواسم سرگردان است! نه جمع می شود نه می رود یک جای دیگر!
خواسته بود آن را به یادگار از دستان پفکی ام با خود ببرد و من ندادمش، دستانم بدون آن چیزی کم داشت! نفهمیدم که چشمانش در امتداد آن سرخی بی پایان مانده...
اینطور بود که انگشتر به انگشتانم وفا نکرد و گمم کرد. حالا بدون او حواسم سرگردان است! نه جمع می شود نه می رود یک جای دیگر!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر