غذای سرد را گرم میکنم. هوا گرم شده و من همان دیوانهی
گرمازده هر ساله هستم. در کارم پیشرفت میکنم، آدمهای جدید به زندگیام میآیند و
جای خوبی مینشینند. شبها خواب معشوقههای گذشته را میبینم و حسرت میخورم. دکتر
میم میگوید باید بالغانه رفتار کنم. وقتی نمیتوانم دلتنگی را تاب بیاورم پس باید
بالغ باشم و به روی خودم نیاورم.
یک سال گذشته از آن عصر غمانگیزی که پیرزن را تا دم مرگ
بردم و البته هنوز همانجاست. دیوارهای خانه را پر از پارچه و پیام تسلیت کردهاند.
زن طبقه سوم، که با عصا و چرخ خرید هر روز به زحمت پلهها را پایین میآمد و صبحها
صدای آب دادن به درخت انجیر حیاط که خودش کاشته بود میآمد، مرده است.
چهارمین بهار این خانه تمام شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر