خواهر بزرگترم در
گروه خانوادگی میگوید عکسهای خانوادگی قدیمی او را به گریه میاندازد؛ از بس دلش
برای مامان و بابا تنگ شده. من پنجاه بار کلیپها را میبینم و از پیری چشمهای
مامان حدس میزنم عکسها برای چه زمانهایست. شش ماه است خواهرها را ندیدم و سه
ماه مامان را. دلم برای مامان پر میکشد. برای اینکه فقط تماشایش کنم و او برایم
حرف بزند. اوایل خواب میدیدم پسر خواهر پرستارم را بزرگ میکنم و او را از دست
دادهام و بعدترها خواب میدیدم او در قرنطینه است و برای من از پشت پنجرهاش دست
تکان میدهد.
تنها واقعیت مشخصی که
خودش را میکوبد توی صورتم، تنهایی است. نمیدانم چجور دوام میآورم. نمیدانم
چجور بهار آمده و دل به جا نیست و من در یکماه گذشته کمتر از چهار بار از خانه
بیرون رفتهام. نمیدانم چطور هنوز از خواب بیدار میشوم برنامه میریزم و یادم
میرود روزها را. نمیدانم چه نیرویی هنوز مرا به ادامه دادن ادامه میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر