با مریم گریه میکنم. از شمردن مردههای بیمارستان خسته شده
و مدام پشت تلفن میگوید دیگر آن آدم قبلی نیست. من آرام گریه میکنم و میگویم
هیچ کس آن آدم قبلی نیست. خود من آدم دو ماه پیشم نیستم. دستهایم تغییر شکل دادهاند.
عزیزم را ترک کردم و گذاشتم آدمها تا میتوانند قضاوتم کنند و زخم زبان بزنند. هر
شب کابوس مرگ مامان و مریم و ترک کردن دوستانم رهایم نمیکند. دوستانم در قرنطینهاند
و خانهام نیز. من و لپتاپم و دو دست رختم در خانه نون، صبحها به گلها آب میدهیم
و شبها توی رختخوابش میخوابیم در حالیکه با خود نون سرسنگینم.
به مریم میگویم
تقصیر او نیست که میان یک جین آدم در حال مرگ و یک جین جسد یادش نباشد که قبل از ترخیص
مرد جوان ۴۰ ساله، نوار قلب بگیرد. نمیتوانم قانعش کنم. بلندتر گریه میکند و میگوید:
میتونست زنده باشه. همه ما میتوانستیم زندهتر باشیم اما حالا جانهایمان گرو
آنهاست. هیچ نوری نیست. هیچ سلاحی که با آن به مبارزه بروی.
مریم میگوید اکسیژن نیست
و او هنوز نمیتواند بیشتر از دو ساعت در اتاق ایزوله باشد. بچه میپرسد
اکسیژن چه کار میکند؟ نمیگوییم جانها بدون اکسیژن جسدند مثل آدمهای تو خیابان،
مثل همه ما که جانهایی هستیم در انتظار جسد شدن.
کاش زودتر بگذرن این روزای سخت.
پاسخحذف