1.
به دکتر میم می گویم جز ندا بقیه دوستانم آزاد
شدند. همین روزهای یکسال پیش در یک مهمانی که همه مان بودیم،
چقدر رقصیدیم، چقدر خندیدیم... چه می دانستیم قرار است اینطور قلع و قمع شویم. دکتر میم
می گوید باید دلت قرار بگیرد. به نون می گویم کاش یک روز بیاید که همان
آدم ها را دوباره بیرون از زندان داشته باشیم. با هم برقصیم، مست کنیم، جوری که یادمان برود چه طور ساعت های طولانی در گرما و سرما جلوی اوین صف کشیدیم.
یادمان برود چطور خبرها را با وحشت خواندیم و هی فیلترشکن مان را روشن و خاموش کردیم تا
خبرهای تازه از رفیق هایمان را بخوانیم. یادمان برود چقدر میان هر ترانه
و سرود و خنده، نبودنشان اشکمان را سرازیر کرد و زندگی را بر ما زهر.
2.
سال به آخر می رسد، سالی
که دارایی هایم به تاراج رفت ولی هیچ گاه در زندگیم اینقدر قوی و
توانا نبودم که بعد از هر حمله اینطور بلند شوم و بسازم خودم را. هیچ گاه در زندگیم اینقدر رفیق و
مراقب خالص نداشتم. هیچ گاه در زندگیم اینقدر ترکیب یگانه ای از غم و رنج و توانایی و شادی
را با هم حمل نکرده بودم.
مرد در پمپ بنزین با صدای بلند می خواند ای داد از دل، بیداد از
دل... دلم قرار نمی گیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر