بعد از یک ماه سخت فیلم بلند تمام شد. یک مستند بلند دیگر شروع میکنم و احتمالا کار پزشکی بچههایم را دوباره انجام دهم. فقط ویروس جان نمیگیرد، جوانها را اعدام میکنند و بعضی فرزند خوابهای جهان میان جنگلها میسوزند. کلیههای مامان دیگر جواب نمیدهد و میان ترس همهمان از بیمارستان باید آخر ماه برویم بیمارستان. هنوز از مرگ مریم میترسم حتی حالا که این همه آدم از کرونا نمردند. فکر میکنم او چون هر روز با آنها در تماس است، حتما حالش بدتر خواهد شد.
زن هم حالش بدتر شده است. پسرش دیگر حتی
نمیتوانست دروغ بگوید. مدام میگفت خدا راضی شود که یعنی زودتر مادرم بمیرد و زجر
نکشد. همه میگویند نباید زنگ بزنم و به یاد خانواده بیاورم که مرگ مادرشان را
سرعت بخشیدم اما هیچ کدام نمیدانند چه روزها و شبهایی با زن، بیآنکه بشناسم و
ببینمش، زندگی کردم.
سه روز دیگر 35 سالم تمام میشود. تواناییام بیشتر شده، رفقای
مراقب و مهربان بیشتری دارم، توان بدنیام کمتر و دردهایم زیادتر است. هر سال که بزرگتر میشوم
گنجایشم برای تحمل درد و رنج و سرسختیام در برابر زندگی بیشتر میشود. یاد گرفتهام خودم را ترمیم کنم
و با انرژیای که میدانم سرمنشا مهمش مامان است، به آدمهای دیگر هم
کورسوها را نشان دهم. و هنوز آرزو دارم شب تولدم که به چله تابستان نزدیک است
باران ببارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر