دوشنبه، اسفند ۰۳، ۱۳۹۴

دیشب تو خواب وقت سحر...

از طبقه دوم این ساختمان قدیمی که من صداهای زنان فرسنگ‌ها دورتر را می‌شنوم، ترافیک همت و  اتاق مدیر عامل شرکت رو به رویی که مثل من شب‌ها ترجیح به کار کردن دارد معلوم است. همه جا پرده دارد و نا واضح است. جز همین دو نشانه و خیابانی که می‌خورد به آن بزرگراه که ترمینال ماشین‌هاست. همه این توصیفها برای یک فضای غم و عزاداری کافیست. اما من عزادار نیستم. بحرانها را از سر میگذرانم، گریه میکنم، داد میزنم و بعد مینشینم توی همین اتاق و صداهایی را می‌شنوم که هر کدام می‌‌تواند مرثیه‌ای ناتمام باشد اما من مرثیه‌ها را فاکتور می‌گیرم. شهر دارد از هیاهو و آدم جان می‌دهد اما من ترمز دستی سفت و نچسب زندگی‌ام را بالا کشیده‌ام. برای خانه روشنایی گرفتم و هر شب برای ایده‌های جدید رویا می‌بافم.

برای سال تازه، یک خروار قسط پرداخت نشده، قبض‌های مهر نخورده، قرض‌های به سر آمده و قرارهای وعده داده نشده می‌برم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر