سال بینام و نامه تمام شد. من دیگر از سیدخندان تا هفت تیر پیاده نیامدم. تمام بهار
و تابستان غمها را تلمبار کردم و مدام سنگین و سنگینتر شدم. به مامان پشت تلفن اطمینان میدادم همه چیز خوب است و از پا میافتادم. پیش زن جوری زار میزدم که انگار غم، مستم کرده بود. پاییز فصل رهایی بود و زمستان، زمستان رختشورخانه دلم تعطیل شد. دستهایم بالغ شدهاند و دردها به من در آستانه پانزده
سالگی سلام دوباره کردند.
سال تمام میشود. همین فردا که جاده اسم مرا فریاد میزند و من به سنت هر سال لباسهای یک ماه را در چمدانم میگذارم و میروم که تا گردهای کمد خانه مامان را بتکانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر