دوشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۹۴

دلم من زندون داره، تو میدونی...

توی دلم یک زندانی دارم که در ملاقاتها چادر چروک گلگلیاش را میپوشد. لبه چادر را جوری نزدیک چشم نگه میدارد که اشکها روی صورت نریزند و مدام به مادرش می‌گوید غصه نخور بهار دیگه آزاد می‌شم اما لامصب هیچ عفوی شامل آزادیش نمیشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر