باور
نداشتم. آدمهایی بودند که برای دلخوشیام؛ آن وقت ایمان داشتم که تنها برای
دلخوشیام، میگفتند برمیگردند، همه آدمهای رفته بر میگردند. من لبخند تلخی
همیشه ته جیبم داشتم که این وقتها بزنم به صورتم به معنای هرگز. به الف که گفته
بودم باید ببینمت، گفته بود همه آدمهای رفته بر میگردد اما وقتی که ما به
نبودنشان عادت کردیم. ندید مرا. فرصتی نداد که من توضیح بدهم یا یک رابطه دیگر را با
هم تجربه کنیم. یار رفته برگشت. درست همان روزهایی که دو سال پیش رفته بود. جوری
دستم را فشرد که انگار اصلا نرفته بود و یا رفته بود سر کوچه سیگار بخرد و برگردد
و دو سال طول کشیده بود. انگار من در این فاصله برگشتنش پوست انداخته بودم که هیچ
نگاه و دستی مرا بیدار نمیکرد. صدا نداشتم. رنج و غم بخش جداییناپذیر این پوست
انداختن بود و من چیزی نداشتم که بگویم. حرفهایم توی همان روزهای دو سال پیش مانده
بود. انگار منتظر معجزه باشیم کلماتمان بریده و کوتاه بود. گفتم معجزه در افسانه
است و ما واقعیتم. واقعیتهای تلخ و غمهای تهنشین شده. بعدش سکوت بود و خیابان
یک طرفه که به پناهگاه امن من میرسید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر