یکشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۹۴

شب جای من شد.

فقط ادامه می‌دهم. بدنم ضعیف شده. اعصابم هم. شبها خواب می‌بینم دستهایم ورم کرده و غمباد آمده نشسته توی گلویم. شبها خواب آن جاده‌ی لعنتی را می‌بینم که تمام نمی‌شد. هر روز صبح از دم خانه من شروع می‌شد و تمام نمی‌شد. کتابها را تلمبار کرده‌ام که مثلا دارم ادامه می‌دهم. راه‌های از بر رفته را بر می‌گردم که اشتباه نکرده باشم. کابوس شبهای تب، ترس‌های بزرگی است که همه دارند واقعی می‌شوند. شب دیگر معنا ندارد. احمقانه شب روز می‌شود و روز به شب می‌کشد.


آدمهای جدید آمده‌اند. صدا و نگاهشان تنها امید این روزهاست. برایشان قصه می‌گویم. قصه‌های بیست سالگی‌ام که چطور عشق به زندگی کورم کرده بود و نمی‌گذاشت تلخی‌ها و سیاهی‌ها را ببینم. آدم‌های جدید را راه داده‌ام تا سی سالگی خسته‌ام را ببینند  و تاریخم را قضاوت کنند. آدمهای جدید هم می‌دانند فقط ادامه می‌دهم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر