دلم میخواست با عکسش درد دل کنم. درد دل که نه، یکجور شکایت همراهش باشد که
این چه وضعی است و چرا میخندی؟ و اینجا کجاست؟ و این حرفها. توی دلم مادری بود که میخواست
با صدای بلند فرزندش را عاق کند اما نمیتوانست. به قبل و بعدش فکر میکرد. به
اینکه اگر الان بگویند حالش خوب نیست یا هر چی، چقدر ناراحت میشد. درد دل نکردم عوضش مدتی به عکس خیره ماندم. تمام امروز هم مینیمایز شده بود توی کامپیوتر. موقع
خاموش کردن، به خودم گفتم تو دیوانهای. میم رفته است زندان امروز. انتظار زیادی
بود که به عکس توجه نکنم. وقت رفتن فایل کار زاگرس را باز کردم و عکسها را دیدم.خواستم
به خودم دلداری بدهم که همه چیز سر جایش است و من دارم کار میکنم.
بیشتر از کار کردن، به رفتن فکر میکنم. به این که از این دفتر بروم یک جای دیگر. موقع برگشت پسر راننده دوست داشت برای من از فوبیای مترو سوار شدن بگوید و من مدام به این فکر میکردم چقدر با این آدمها که رفتهاند هر جا نشستهام به حرف زدن که دلم میخواهد از این شهر بروم. اما نرفتم. ماندم. ماندم و آنها را بدرقه کردهام. جاهایی حتا بدرقه نکردم. کسی نیامد برای خداحافظی.
پوووف. همهی مغازهداران این خیابان مرا میشناسند. نمیشود در خیابان اشک ریخت.
بیشتر از کار کردن، به رفتن فکر میکنم. به این که از این دفتر بروم یک جای دیگر. موقع برگشت پسر راننده دوست داشت برای من از فوبیای مترو سوار شدن بگوید و من مدام به این فکر میکردم چقدر با این آدمها که رفتهاند هر جا نشستهام به حرف زدن که دلم میخواهد از این شهر بروم. اما نرفتم. ماندم. ماندم و آنها را بدرقه کردهام. جاهایی حتا بدرقه نکردم. کسی نیامد برای خداحافظی.
پوووف. همهی مغازهداران این خیابان مرا میشناسند. نمیشود در خیابان اشک ریخت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر