پنجشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۹۳

زندگی من 3

توری ِ پنجره‌ی تراس جنوبی، روز طوفان، پاره شد. دوست دارم اهمیتی ندهم. به پاره شدن توری و خاک نشسته روی همه چیز این خانه. اهمیت نمی‌دهم فقط وقت‌هایی که زیاد می‌مانم خانه یادم می‌افتد به چیزهایی که این خانه ندارد و چیزهایی که مرا پایبندش کرده. یکی‌اش می‌شود توری و این حجم خاک، دو تای دیگرش شاید آن نماهای بی قواره روبه رو و آن پرده‌ای که تازه دوختم و خودم قربان صدقه‌اش می‌روم. فهمیده‌ام بعضی شبها بیخود نگرانم. نگرانی‌‌ام دلیل ندارد. از شین می‌پرسم رابطه‌اش خوب است؟ نگران رابطه آدمهایی هستم که ربط مستقیمی به من دارند. می‌گوید: می‌ترسم دروغ باشد. نمی‌گویم نه اینطور نیست. به جایش می‌گویم احتمالن دروغ نیست. بعضی شبها نگران ِ شکاکی می‌شوم که یاد بعضی نفرات خوابش را به فنا می‌دهد. دکتر گفته بود همه اینها را باید رها کنی تا بتوانی بخوابی. خیلی چیزها را یاد گرفتم اما هنوز بلد نیستم چیزهای زیادی را رها کنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر