دوشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۳

زندگی من 2

الف روزهای ابری یاسمین لوی می‌گذارد اما صدای لوی به زور تا میز من می‌آید. در دفتر باز است و یاسمین لوی زن است و صدایش نباید بالا باشد. من گاهی جلوی برج دیده‌بانی نیمه‌کاره می‌ایستم و تویش را دید می‌زنم. کارگران دست از کار کشیدند. هیچ کس نیست که ساختمان نیمه کاره را تمام کند. روی خط آهن هم کسی کار نمی‌کند. از دور که نگاه می‌کنم احساس کوچکی می‌کنم. از روز اول برای این تل خاک رویا داشتم. کوچکم و این واقعیت تلخی است در مواقعی که آدمها هم کم هستند. میم گفته بود اینجا محله‌ی نماهای آجری است و من اضافه کرده بودم با درختهای مو. خانه‌های کنار ریلی که نیست، آجری نیستند. شبها نور ضعیفی می‌خورد به تل خاک و آدمهای زیادی روی آن می‌خوابند. اوایل زیاد به آن فکر می‌کردم اما حالا تنها احساس کوچکی می‌کنم. وقتی نزدیکش می‌شوم ناخوادآگاه دستهایم می‌رود سمت روسری. انگشتها را می‌برم سمت موها و بعد بخش خودآگاهم دست می‌کشد از موها.

روبه روی این تل خاک روزهای زیادی می‌ایستادم تا ماشین سوار شوم. راننده‌های زیادی بوق می‌زنند. یک راننده‌ی آشنا هم هست که پوزخند دارد. بی آنکه حرفی بزنم یا حرفی بزند، جایی که باید نگه می‌دارد. هر بار صدای ابی را بلندتر از قبل می‌کند. از زیر پل که دور می‌زند من چشم بر می‌گردانم که زیر پل را دید بزنم. زیر پل، جایی شبیه خط آهن است. آقای ب می‌گفت این جا وصل می‌شد به آن طرف بزرگراه. آن طرف بزرگراه یک میدان زیباست که من دیگر به آنجا نمی‌روم. نرفتنم هم ربطی به میم ندارد. آنجا را فقط باید در پاییز دید. آن وقت که رنگ درختها زرد شده و پیرمردها توی قهوه خانه به بیرون نگاه می‌کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر