جمعه، بهمن ۱۱، ۱۳۹۲

آی آدمای مرده، ترس دلاتون رو برده...

نون پرسیده بود: برای خودت چه کردی؟ خودش جواب داد: هیچ. صدایش هنوز با من است. مامان همیشه می گفت ادم باید بلد باشد خودش را از چاه بکشد بیرون. توی چاه خودم صدایم بلند بود. انعکاس صداها می آمد شبها کابوس می شد و نمی گذاشت بخوابم. بلد نبودم خودم را بکشم بالا. چرخ خیاطی میم بیرون اتاق من بود. هر وقت میم می نشست پشتش در اتاق را باز می کردم تا ببینمش. فکر می کردم میم بلد است. میم با آن چرخ خودش را نجات می دهد. پاییز و زمستان آن سال کش آمده بود. من شریعتی را بالا می رفتم و در آن حجم قهوه ای از پا می افتادم. یک بار روی پل آن رودخانه که دیگر یادم نیست کجا بود هم از پا افتادم. کسی نبود. حالا می دانم سئوال نون درست بود. یک وقتی این سئوال را پرسید که داشتم از بین می رفتم توی چاه خودم. بعد از آگاهی چه بود؟ تمرین. تمرین بیرون آمدن، تمرین بلند شدن، تمرین... هنوز هم تمرین.

یک وقتهایی هست که جوابی نداری برای خودت؛ همان وقت باید شروع کنی. دیرتر بشود انعکاس صداها نابودت می کند.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر