دوشنبه، دی ۲۳، ۱۳۹۲

زندگی من 1



یک در این خانه به کوچه حاج محمدی باز می شود. ته کوچه فاطمه خانوم یک هیاتی را تنهایی اداره می کند. در که باز بود زنها سرک می کشیدند توی دفتر و می گفتند: خانه فاطمه خانم؟ خانه فاطمه خانوم ته کوچه محمدی، یک خانه آجری است. کل کوچه پر از خانه های دو طبقه آجر نماست که آهن پنجره های بلند تراسشان مشکی است و روی نرده های بالای دیوارشان درخت موی زمستان دیده دارند. پلاک 10 خانه در کوچه محمدی را که یک ماه نبود، شین دیروز چسباند روی در خانه. خانه راه پله های موزاییک کثیفی دارد با یک اتاق زیر شیروانی که می خورد به پشت بام خانه. پشت بام جایی است برای عاشقی که به کار کسی نمی آید. از پشت بام معرکه گیری جلوی میدان که با میمون لباس پوشیده می آید و مارش را از توی سبد در می آورد پیداست و پارک کناری که مرد ژنده پوشی بعضی صبحها روی نیمکتش خواب مانده است. از پشت بام حیاط خانه های کوچه محمدی هم پیداست. زنها ترشی زمستان را کنار دیوار چیده اند و دوچرخه های از کار افتاده، خسته به دیوار تکیه داده اند. زن خانه خانواده طالبی که پدر و مادرشان تازه از کربلای معلا برگشته است، مدام کوچه را جارو می زند و کارگران خانه نیمه ساز رو به رویی چشم چرانی می کنند.
یک در دیگر باز می شود به خیابان اصلی. کنارش میوه فروشی است که بچه های زیادی در آن کار می کنند. هر بار یک نفر جدید کشف می شود. ما فقط می توانیم ازشان میوه بخریم و غصه بخوریم. یک پیرمرد خنزرپنزری هم هست که با پسرها رابطه خوبی ندارد اما وقتی با پیرهای دیگر می نشینند توی آفتاب مرده قبل از ظهر، لبخند پهنش روی صورت، تمام نمی شود.
این محله پر است از خانه های شبیه به هم. خانه های دو طبقه آجرنما که زنهایشان سخت فارسی حرف می زنند. از آن روزی که زن توی چشمهایم نگاه می کرد و با لهجه غلیظ ترکی چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و  مجبور بودم سرم را تکان بدهم، فکر کردم باید ترکی یاد بگیرم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر