یکشنبه، دی ۲۹، ۱۳۹۲

الف

یادم نمی آید به سین گفته بودم این شهر دارد مرا می خورد یا میم. هر کدامشان بودند واکنششان لبخند بی معنا بود. شهر داشت مرا می خورد. صبح روزی که می خواستم بروم، او روی کتاب خوابش برده بود. وقتی بیدار شدم دلم می خواست نبینمش. می خواستم همانطور که خواب است از خانه بیایم بیرون. همان وقت که داشتم به رفتن بدون خداحافظی فکر می کردم، بیدار شد. در سکوت صبحانه خوردیم. او چیزهایی گفته بود که من نمی شنیدم یا حالا یادم نمی آید. از خانه بیرون آمدیم در راه هم چیزهایی می گفت درباره نرفتن و اینکه آیا می شود باز هم فرصت داشته باشد؟ آیا هیچ چیزی بینمان نیست که ارزشش را داشته باشد کمی به او فرصت بدهم؟ آیا اتفاق خاصی افتاده که با صحبت کردن قابل حل نباشد؟ دستهایش سرد بود. دستهایش را خوب به یاد دارم. دستهایش مطمئن بود که می خواهد مرا نگه دارد. دلم می خواست بروم. آن شهر، آن رابطه داشت مرا می خورد.  تا مدتها هیچ شعر و ترانه ای از زبان من نبود. همه از درد فراق می گفتند، از یاری که رفته بود و به التماس های دیگری توجه نکرده بود. همه از زبان او بود و هیچ کس از من نمی دانست. از یاری که می رود. از یاری که فکر می کند دیگر نمی تواند کاری بکند و فقط می تواند برود. فقط می تواند بگذارد و برود

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر