مامان بدون ماسک
اکسیژن نمیتواند نفس بکشد. من هنوز تهرانم و از این شهر گریزانم. دیگر نمیتواند
راحت حرف بزند. هر بار که حرف میزند با من صدایش را صاف میکند و روسریش را مرتب
میکند و سعی میکند با انرژی باشد. مامان بازیگر نقش اول همه صحنههایی است که
قرار است دل ما را آرام کند. من هر بار سعی میکنم یک اسکرین شات بگیرم تا بتوانم
تخریب سرطان را از روی چشمهایش تشخیص بدهم. مریم همیشه میگفت کاش پزشک میشدی. من
پزشک نشدم و فقط از روی چشمهای مامان میتوانم چیزهایی بفهمم. سرطان و دیابت در تخریب
بدن مامان مسابقه دارند و ما هیچ کاری نمیتوانیم بکنیم. داریم فروریختن و نابودیاش
را تماشا میکنیم و آرام بدون آنکه او و آقاجان بفهمند گریه میکنیم. هیچ کس در آن
خانوادهی گسترده نمیتواند جواب حالت چطوره را بدهد. مامان دلیل حال خوب همه ماست.
مامان همه ما را از قعر چاه نجات میدهد و حالا ما همه در قعر چاهیم و مامان در
بیمارستان.
نازنین خبر مرگ مادرش
را بعد از ده ماه شنیده است. پشت تلفن گریه میکند و میگوید خانم فروغ ده ماه بود
که مادر نداشتم و فکر میکردم دارم. هیچ کس به او نگفته که مادر ندارد. در روستای
دورافتادهای در نیمروز که موبایل آنتن نمیداده، هیچ کس فکر نکرده نازنین دختر غریب
ایران مانده هنوز دلخوش مادرش است. گفت هیچ یادگاری ندارم از مادرم. خانهی من پر
از مامان است. با نازنین گریه میکنم. او نه وطن دارد و نه مادر و نه هیچ چیزی که
او را به یاد آنها بیندازد.
مارجان میگفت آدم از
مادر یتیم میشود و یتیم آدم بیمراقب است. جوان بود که مادرش مرده بود. من بعد از
او یتیم شدم. حالا ما، همه وارثان مارجان داریم یتیم میشویم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر