پاییز رسید. مریم صبح زود زنگ زد و گفت که مامان مهمان ماست.
خود کلمه را به کار نمیبرد. خود کلمه از دهان من هم سخت بیرون میآید. درختهای حیاط
زرد شدهاند و روی موزاییکها پر از رنگ زرد است. من سعی میکنم به لحظه فکر کنم.
به درختها که برگهایشان را تاب میدهند در هوا و هزار رنگ شدهاند. علائم کرونا
دارم و باید صبور باشم. مجبورم با مامان ویدیوکال کنم. مامان مهمان دنیاست. مادرم
که یک عمر میزبان مهمانان بسیاری بود حالا مهمان چند روزه ماست. کلمه سرطان از
دهان من هم سخت بیرون میآید. یک روز صبح با علائم کرونا از خواب بیدار میشوی،
خواهرت پشت تلفن میگوید مادرت ۲۵۵ کیلومتر آنطرفتر از تو سرطان خون پیشرفته دارد
و دکترها تا حالا نفهمیدهاند و تو هم نمیتوانی این کیلومترها را پرواز کنی، چون
تست کرونا موثق نیست.
مامان توی همه عکسها میخندد. سعی میکنم جزيیات مادرم را
به یاد بیاورم. سعی میکنم در ذهن لامصبم مامان را پیش از سرطان به یاد بیاورم؛ با
دو گیس بافتهی سفید پیش از کبودی دستهای نازنین، پف صورت و کوچکی چشمهای روشنش. سعی
میکنم به لحظه فکر کنم و یادم برود که مامان دارد از سرطان خون میمیرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر