سه‌شنبه، آبان ۲۵، ۱۴۰۰

25 آبان

 

بعضی شبها خواب می‌بینم دارم با جنازه مامان خداحافظی می‌کنم. مامان سرد و سنگین است و پر از کبودی. خواهرم می‌گوید تا مامان زنده است باید بودنش را جشن بگیریم. او بیشتر از همه به مامان کشیده من دلم می‌خواهد زار بزنم. هر روز وقتی دارم رانندگی می‌کنم، وقتی تو حیاط پاییزی دفتر دارم تلفن یکی از خواهرها را می‌گیرم، وقتی یادم می‌آید شاید این لحظه که صدای مامان را از پشت تلفن می‌شنوم دیگر نباشد و...

هر بار که همه چیز بدتر از قبل می‌شود و ما یک سنگر به عقب برمی‌گردیم از مریم می‌پرسم پس فقط باید بشینیم و رنج مامان رو تماشا کنیم؟ مریم هم هر بار می‌گوید چاره‌ای نداریم. من و مریم و همه خواهرها و برادرم و پدرم بیچاره‌ایم. مامان همیشه می‌گفت فقط مرگ چاره ندارد و حالا ما همه در جشن زنده ماندنش بیچاره‌ایم. من از همه بیچاره‌ترم. آخرین بچه‌ی‌ آن خانواده طویل که قهرمانش مادرش است و بعضی شبها خواب می‌بیند که مهمترین آدم زندگی‌اش سرد و سنگین و کبود است و او را در خاک می‌برند. خاک سرد است و مامان سرما را دوست ندارد. بعضی شبها از سرما از خواب می‌پرم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر