دلم میخواست انقدر هنوز مهم بود که بگویم خانهای که سه سال تمام برایش
نقشه کشیدیم که خانه رویاییمان باشد را دارند خراب میکنند. اتاقی که برای من بود
را خراب کردند و دیوارهای اتاق تو هنوز سالم است و معماریاش آنقدرها هم که فکر میکردیم
معجزه نبود. حیاط پشتیاش را هم دیدم برای رویاهایمان کوچک بود. از ماشین پیاده
شدم و به کارگران نگاه کردم که داشتند خانه را خراب میکردند. ما برای همه اتاقها
نقشه کشیده بودیم اما ما نابود شده و دیگر هیچ از آن عشقی که خانههای شهر را
رویایی میکرد نمانده. دلم میخواست هنوز آنقدر مهم بود که بگویم کارگران احمدکایا
گوش میدادند و آجر رویاهایمان را پرت میکردند توی خیابان. اما زمان گذشت و هیچ چیز هیچ وقت به گذشته برنمیگردد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر