سه‌شنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۹۸

دختران دشت، دختران انتظار


دستهای ح را توی دستهایم فشار میدهم و میگویم میتواند پدرش را قانع کند که از خانه بیرون بیاید. ح از اتاق بیرون میرود. در را میبندم وهایهای گریه میکنم. دوباره تابستان است و من خالیام. خالی بزرگی که با یک باد از هم میپاشم. به میم میگویم نفس عمیق بکشد و تا ده بشمرد. خودم هم این کار را میکنم که بتوانم نفس بکشم.
پاییز که بیاید نه کار دارم و نه دخترهایم را. باید یاد بگیرم قویتر از همه این سیاهیها باشم تا بتوانم دخترها را امیدوار کنم. به مامان گفتهام برای قوی بودنم دعا کند. برای اینکه بتوانم از میان این سیاهیها بلند شوم و خودم را بتکانم.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر