شنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۹۸

روزی که بی تو می‌گذرد روز محشر است


به شین گفتم در همه اتفاقات مهم و تاثیرگذار زندگی جمعیام، غایب بودم. مارجان وقتی مرد من تازه به تهران رسیده بودم و ندیدمش؛ مریم عروس شد سختترین امتحان دانشگاه را داشتم و نبودم؛ ساعتها جلوی اوین ایستادهام تا رفیقی از زندان آزاد شود، همین که به پل گیشا میرسیدم آزاد شده بود؛ یک هفته از فرشته بیخبر بودم و او سر قرار دوشنبهها، اوردوز کرد و مرد؛ و هزار اتفاق خوب و بد زندگیم که به طور اتفاقی نبودم. حتی اتفاقاتی که عمیقا به من مربوط میشد. انگار فروغ برای من این جمله را گفته بود که «همیشه پیش از آنکه فکر کنیم اتفاق میافتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستم.»
 ته دلم فکر میکردم روزی که بنیاد را پلمپ میکنند من نیستم و با دخترهای شیرین و نازنینم، همکاران و همراهان عزیزم و حتی میز و صندلیای که با هزار نفر گریه کرده بودم، خندیده بودم و درباره نفسبُرترین لحظات زندگی حرف زده بودم، خداحافظی نخواهم کرد.
اما این بار برخلاف همیشه، من بودم. بچهها را در آغوش میگرفتم و بهشان میگفتم اتفاقات بهتری در راه است. مدام تاکید میکردم که آنها بخواهند ببندند، حذف کنند، زندانی کنند و ... آدمها که هستند. (بله این را به دخترها نگفتم که ممکن است آدمها را هم بکشند.) آدمها میمانند و راه جدیدی میسازند. شین گفت یک روز مرا به اجرایش دعوت میکند و حتما من به او افتخار خواهم کرد. طا با مویه گفت که همه چیز  را از سر میگیرد و ح گفت دیدی خانه خراب شدیم فروغ؟ به میم گفتم باید بهتر شود و نون قول داد نگذارد مشکل خوابش برگردد. نمیتوانستم فکر کنم آخرین بار است که میبینمشان. در همه آن آغوشهای ممتد، بغضم را قورت داده بودم. شب ز عکسی که روی دیوار اتاقم زده بودند را برایم فرستاد. به مثال سربازی که غنیمتی جنگی برای مادرش آورده باشد.  
دلم برای دخترهایم، صورتهای نازنین و صدای دلنشینشان، برای سر کلاس ایستادن جلوی آن همه چشم زیبا، برای نسکافههای دو سه نفری و غذاهای دزدی از آشپزخانه و ... دلم برای آن پناهگاه پر میکشد. این بار هم پیش از آنکه فکر کنیم اتفاق افتاد اما برای دلهای زارمان، کسی پیام تسلیتی نفرستاد.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر