سین گفت که نمی خواهد کنار ز بنشیند چون از او بدش می آید. این جمله را جوری گفت که
انگار با تمام وجودش می خواهد سر به تن ز نباشد. ز هر هفته به من می گوید که عزیزترین آدم زندگی اش از او می خواهد به کاری تن دهد که با تمام وجود متنفر است. من هربار دست های مشت کرده اش را می گیرم و می گویم: نه گفتن را امتحان کن.
شین هر بار صدایش را آرامتر می کند و بی آنکه به
من نگاه کند از نفرین های
مادرش می گوید.
ح
و نون دردانه هایم از کنارم جم نمی خورند. الف روی تخته برایم چیزی نوشته است، فقط برای من. میم
قد پیراهنم را اندازه می کند و به بدقوارگیم می خندند.
همین روزها آخرین پناهگاه شیرینم را از دست می دهم. این سرزمین، همه پناهگاه های امن زندگیام را یکی یکی
خراب کرد. درست در زمانی که آجر آجر با رنج روی هم چیدمشان تا شکل خانه شوند.
به تن رنجور و روح بی قرارم می گویم باز می سازی،
باز می سازی، باز می سازی... اما صدای ویرانه ها بلندتر از منند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر