شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۸

وطن ترانه ویرانی...


سین گفت که نمیخواهد کنار ز بنشیند چون از او بدش میآید. این جمله را جوری گفت که انگار با تمام وجودش میخواهد سر به تن ز نباشد. ز هر هفته به من میگوید که عزیزترین آدم زندگیاش از او میخواهد به کاری تن دهد که با تمام وجود متنفر است.  من هربار دستهای مشت کردهاش را میگیرم و میگویم: نه گفتن را امتحان کن. شین هر بار صدایش را آرامتر میکند و بیآنکه به من نگاه کند از نفرینهای مادرش میگوید. ح و نون دردانههایم از کنارم جم نمیخورند. الف روی تخته برایم چیزی نوشته است، فقط برای من. میم قد پیراهنم را اندازه میکند و به بدقوارگیم میخندند.
همین روزها آخرین پناهگاه شیرینم را از دست میدهم. این سرزمین، همه پناهگاههای امن زندگی‌ام را یکی یکی خراب کرد. درست در زمانی که آجر آجر با رنج روی هم چیدمشان تا شکل خانه شوند.
به تن رنجور و روح بیقرارم میگویم باز میسازی، باز میسازی، باز میسازی... اما صدای ویرانهها بلندتر از منند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر