عید مرده ها در شهرم، یک روز قبل از به دنیا آمدن من برگزار می شد. حالا هم برگزار می شود با تجملات کمتر. زنده ها برای خودشان هم جشن نمی گیرند چه رسد به مرده ها که دستشان کوتاه است از این سور. امروز مامان می رود به مارجان گزارش می دهد که چقدر همه چیز برای ما سخت شده. چقدر غم همه زندگیمان
را فراگرفته و من چقدر تنها و در تعلیق و انتظارم. مامان همه چیز را درباره دل من
نمی داند اما مطمئنم همین قدرکافی است برای اینکه عید
مارجان را عزا کند. صبح روز عید مرده ها جلوی در بیمارستان لقمان منتظر
جنازه ی دال بودیم که ترجیح داده بود در خواب زندگی اش را تمام کند و یادم بود که امروز جشن مرده هاست و مادرم بعد از اینکه از قبرستان آمده خانه، من دلم
خواست به دنیایی بیایم که آنقدر کوچکم در آن.
در گرمای بالای چهل
درجه تهران، میان ترافیک و زمین تفتیده ای که هرم
گرمایش اشکهایم را خشک کرده بود، با خودم ذکر می گفتم؛ «که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک» باشد
که دلم سبک تر شود و مرده ها به کمکم بیایند تا سخت ترین و غمگین ترین روز میلادم را از سر
بگذرانم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر