چهارشنبه، تیر ۲۶، ۱۳۹۸

که میلادت...


عید مردهها در شهرم، یک روز قبل از به دنیا آمدن من برگزار میشد. حالا هم برگزار میشود با تجملات کمتر. زندهها برای خودشان هم جشن نمیگیرند چه رسد به مردهها که دستشان کوتاه است از این سور. امروز مامان میرود به مارجان گزارش میدهد که چقدر همه چیز برای ما سخت شده. چقدر غم همه زندگیمان را فراگرفته و من چقدر تنها و در تعلیق و انتظارم. مامان همه چیز را درباره دل من نمیداند اما مطمئنم همین قدرکافی است برای اینکه عید مارجان را عزا کند. صبح روز عید مردهها جلوی در بیمارستان لقمان منتظر جنازهی دال بودیم که ترجیح داده بود در خواب زندگیاش را تمام کند و یادم بود که امروز جشن مردههاست و مادرم بعد از اینکه از قبرستان آمده خانه، من دلم خواست به دنیایی بیایم که آنقدر کوچکم در آن.
در گرمای بالای چهل درجه تهران، میان ترافیک و زمین تفتیدهای که هرم گرمایش اشکهایم را خشک کرده بود، با خودم ذکر میگفتم؛ «که میلادت نزول خجسته باران باد بر تشنگی خاک» باشد که دلم سبکتر شود و مردهها به کمکم بیایند تا سختترین و غمگینترین روز میلادم را از سر بگذرانم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر