یکشنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۴

افیون تو مرا کفایت نمیکند.

رو به روی در ورودی مترو نشستم روی زمین. باد می پیچید توی گردن و شالم و یک چیزی تو سرم میخواند. منتظر کسی بودم؟ نه؛ رفتم بشینم روی زمین بیهیچ هدفی و فکر کردم بلند نشوم و نروم جایی؛ همانجا بنشینم روی زمین و به آدمها خیره شوم و بگذارم باد مرا در آغوش بگیرد. بعضی شبها هم خودم را می‎کشانم تا پارک وسط کمیل. میشینم توی سبزه‌ها و  هدفون را فرو می‌‌کنم توی گوشها و به آدمها نگاه می‎کنم. بعد تند راه می‌روم؛ توی راه رفتن تند سعی می‎کنم فقط به صدای نفسهایم گوش بدهم و به هیچ چیز دیگری فکر نکنم. راه دیگری بلد نیستم که این جنازه را جا به جا کنم. جنازه هم نیست. یک چیز سنگینی در درونم هست که جنازه هم نیست. یک کوه مانده از سالهای دور است که انگار هر بار آبسه می‎کند و می‌شود مثل جنازه‎ی پسر خانم محمودی که زیر آب داغ حمام از گاز گرفتگی مرد. توی همه‎ی خیابانهای لعنتیِ این شهر لعنتی، جنازه‎ای که جنازه نیست را تکان تکان می‎دهم به امید رهایی. زن می‎گوید دست از سر خودت برداری جنازه سبکتر می‎شود. جلوی ایستگاه بی‎آرتی ولیعصر یا جلوی در مترو یا جلوی پل عابر پیاده، جنازه مرا می‎نشاند روی زمین، خیره به آدمها و باعث می‎شود از خودم بپرسم آیا معجزه‎ای ممکن است؟ معجزه‎ای که جنازه را سبکتر کند و مرا بلند کند؟  ندایی از ناکجا می‎آید که نیست. معجزه خودت بودی که حالا پیغمبری نشسته در درگاهی.

از خودم بزرگتر شدم؛ خودم را کفایت نمی‎کنم. این هم اسم سرخپوستی برای حال این روزگارم است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر