زن میگوید دستانت را مشت کن و منقبضشان
کن تا بالای بازوها. کمی میماند انجا و
بعد صدایش میآید که آرام آرام بازش کن.. دستها را به پشت شین میکشم. زن میگوید
دستهایتان را به هم بسابید. حالا انرژیاش را هر جا دوست دارید پخش کنید. شین
بیچاره است. مارجان میگفت فقط مرگ چاره ندارد. عکس مادرش را به اگهی ترحیم
زدهاند. فکر میکنم چطور میتواند آن خانه را دوام بیاورد؟ پیاده برمیگردم خانه.
تمام روز استرس دیدنش را داشتم. آدمی که با مرگ ناگهانی مادرش مواجه میشود، چطور
است؟ زن گفت باید با گذشتهات مواجه شوی. وگرنه همه این خشم را با خودت میبری به
جاهای دور و دیر. فکر میکنم حتی وقتی هم حرف میزنم اینطور میشود.
راه دیگری نیست. زن میگوید
دستهایت را آرام آرام باز کن، خودت را رها کن روی زمین. رهاییای در کار نیست. همهمان بیچارهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر