دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۹۱


دوستت که برود از اینجا؛ رفته است از زندگی ات.  بعدش می شود صدا و تصویر محوی که هی قطع و وصل می شود. دوست ندارم. از اوو و اسکایپ و ... بدم می آید. نداشتمشان. یک روز نشستم که آقای الف برایم توضیح دهد هر کدام چه جوری اند. فکر کردم دلم می خواهد تصویر میم را ببینم. همانجور که دارد حرف می زند و چشمهای درشتش را کوچک و بزرگ می کند و با صدای کشدار وسط حرفهایش یکهو می گوید : «می دونی فروغ...» همان شب یه سری هایش را نصب کردم روی لپ تاپ.
باید با خیلی ها قرار بگذارم که بیایند و تصویرشان را ببینم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر