شنبه، آذر ۲۵، ۱۳۹۱

و در استانه...


گلفروش گفت نفر قبلی داوودی سفید گرفته بود. نفر قبلی هم میرفت آن دفتر که تسلیت بگوید. خانم ف گفت داوودی زرد. مرد یک کاور سیاه برداشت گذاشت زیر داوودی های زرد. یک روبان سیاه هم بست به گلها. تا به حال برای کسی که کسش را از دست داده گل نبرده ام. باران می بارید روی داوودی ها باران  شبنم طوری نشست. به ف گفتم چه باید بگوییم. شانه اش را برد بالا که نمی دانم. روی میز گل نرگس گذاشته بودند و خرما و حلوا. لیلا نشسته بود بالای میز. هر کس که می آمد بغلش می کرد و می نشست کنارتر و سرش را می انداخت پایین و  یا لبخند می زد به بقیه. داوودی های زرد را گذاشتند کنار داوودی های سفید. کنار لیلا نشستم. به قول مادرم چشمه اشکهایش خشک شده بودند.گفت خسته شده بود. گفت مریض نبود اما از زنده ماندن خسته شده بود. مادرش 47 ساله بود و وقتی از زندگی خسته شد بی آنکه قلبش قبلن خبر کرده باشد از  کار ایستاد. از پله ها امدیم پایین باران تندتر شده بود و خانم ف مدام می گفت بیچاره لیلا.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر