چهارشنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۱

سحر ندارد این شب تار...


صبح به آقای ض زنگ زدند گوشی اش را جواب نداد. گفته بودم برود از دفتر آن محله تابلوی سازمان را بیاورد. کروکی ادرس را کشیدم که گم نشود. تازه از شهرستان آمده و تهران را بلد نیست. گفتم سر راهش اگر توانست نان هم بخرد. دلم نان تازه می خواست. برادرزنش تماس گرفته بود. یک ریز و بلند حرف می زد. گفتم رفته آن دفتر و می اید زود. نمی فهمید چه می گویم. پسرش از دوچرخه افتاده بود و چشمهایش پاره شده بود.  از راه که برگشت تابلوی سنگین را گذاشت زمین و با خنده گفت که باید آژانس می گرفت. هیچ کداممان جرات نمی کردیم خبر را بدهیم. زود تلفنش زنگ خورد و ماجرا را فهمید. نشست توی آن آشپزخانه تاریک و سرش را گذاشت روی زانوهایش و زار زد. صدای گریه اش تا اتاق ما می امد. گزارش ماه را پرینت می گرفتم. زل زده بودم به مانیتور. صدای هیچ کداممان در نمی امد.
آقای ض بیمه نیست و برای کار در این دفتر 500 تومان می گیرد و می فرستد کلاردشت و هر ماه تهدید می شود که قرار است اخراجش کنند. 

۱ نظر: