یکشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۱

6


به گمانم ده روز شده. شب اول فکر کردم معده ام می آید تا توی دهانم، چرخ می خورد، زهرش دهانم را تلخ می کند و به فردا نمی رسد. حالا یک هفته معده ام جایش در دهانم پشت زبان کوچکم ثابت شده. کورتن ها زیر پوستهایم رفته اند و جاهای دردناک را شناسایی کرده اند. پوست صورتم بهتر شده و دیگر پای راستم را موقع راه رفتن نمی کشم روی زمین.
 امروز حتا فهمیدم می توانم چهار زانو روی زمین بنشینم و سریع بلند شوم. مدتها بود شاید سالها، این کار را نکرده بودم. از ذوق چند بار تکرارش کردم. بلند شدم و نشستم روی زانوهایم و انگار با اصرار دنبال درد می گشتم. از پله های خانه جدید هم هی بالا رفتم به دنبال درد. زانوهایم سِر شده اند و این حتا اگر اعجاز داروهای تازه باشد هم خوشحال کننده است. از پنج شنبه باید متوترکسات را هم به بازی جدید داروها اضافه کنم. دکتر میم گفت صبور باش دختر جان. خدا را شکر که داروهایت هنوز پیدا می شود. جوری ارام معاینه ام می کرد که انگار می ترسد بشکنم.
حالا ده روز از آن شب بارانی که زن پشت داروها را با وسواس می نوشت، گذشته است. دستهایم هنوز کمی سنگینند. مرد داروخانه چی گفته بود مسکن ها را در جیب کیفم بگذارم. گفت جایی بگذار که سخت پیدایش کنی اما خیالت راحت باشد که هست. خیالم راحت است که هست. خیالم راحت است که همه داروهایم در بازار پیدا می شوند و خیالم راحتر است که هنوز داروها می توانند دردهایم را ارام کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر