شنبه، آبان ۲۷، ۱۳۹۱

سین

سین از من کوچکتر است. زیاد کوچک شاید. آنقدر که بعضی وقتها باید جلوی بزرگی کردن خودم را بگیرم. توجهی نمی کند به این چیزها. معادلات را می برد جایی دیگر. جایی میان چشم ها شاید. یک جور نگاههای خاصی دارد که من هنوز نفهمیدمشان.
سین صدایش نوسان دارد. یک لحظه بلند می شود جدی و دستهایش را در هوا تکان می دهد. یک وقتی هم همانطور آرام و بی صداست. در جمع زیاد می خندد. قدش کوتاه و لاغر است. راه رفتنش حال بی تعلقی دارد. تعلق مکانی خاصی به جایی ندارد. حتا به گمانم تعلق زمانی هم نداشته باشد. با سین می شود حرفهای بی ربط زد و آن قدر شبهای این شهر را گز کرد که خسته شد.
سین را سالها می شناختم و سالها ندیده بودم. باید اتفاقی می افتاد که می دیدمش. باید اتفاقی می افتاد تا اینطور دوستش داشته باشم. باید اتفاقی می افتاد که سین زندگی ام شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر