یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

شب بی من رفتنت...

حوصله ندارد. لباس گشاد با دامن و شال سبز به سر كرده. يك چهل ساله آرام است. يكبار جايي گفت بودم وقتي من و او به هم مي رسيم انررژي هايمان به در و ديوار مي زند از بس كه زياد مي شود يكهو! اما من آرام و خسته اين ارديبهشت 90 ، حرفي براي گفتن ندارم. او هم براي نگفتن آمده. مي نشيند گير مي دهد به گردنبند من و هي بازي مي كند با بندش و ... . نمي پرسد: چرا اينطوري! نمي پرسم چرا اينطوري؟ دستهايم روي كيبورد مي لغزيدند؛ مي نوشتم: بيا يك چند روزي از زندگي مرخصي بگيريم و برويم جدا جدا جايي ديگه! با نخ و سوزن دوك مي زند. جوابم را نمي دهد.

يك شب اواخر ارديبهشت 90 است. هيچكداممان حوصله زندگي را نداريم. بالشها را مي اندازيم كف اتاق و سعي مي كنيم بخوابيم كه صبح فردا بشود رفت سر كار و به اين ادامه دادن ادامه داد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر