سه‌شنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۹۰

رفتن كاري ندارد...

رفتن كاري ندارد. مگر تو چه داشتي كه توانستي! يك بيرحمي ممتد؛ يك نديدني بي پايان، يك ...
لباسها را در ماشين لباسشويي مي ريزم؛ به گلدانها آب مي دهم، يخچال را تميز مي كنم،‌ ظرفها را مي شويم،‌ تخت را مرتب مي كنم و ... نگاهت حتي وقتي نيست بر تنم سنگيني مي كند! من ماندم! سالهاي سال.
رفتن كاري ندارد. مي تواني بي آنكه كسي پشتت آب بريزد بروي و نگران برگشتنت نباشي يا نه حتي نگاه هم نكني آنكه پشتت آب مي ريزد چطور نگاهش به راه كش مي آيد!‌ شايد فراموش كرده ام. شايد همه اينها را داشت.
رفتن كاري نداشت! كاري جز يك داغ كه بر تنم سنگيني مي كند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر