سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۳، ۱۳۹۰

روز كارگر درد دارد...


1.
شهر چند كارخانه داشت. مدنيت شهر بر مبناي آنها بود. وسط شهر دو كارخانه نساجي بود با يك ايستگاه راه آهن. يك خانه كارگر هم داشت. 6 صبح كارخانه سر محله ما سوت مي‌كشيد. ما با سوت كارخانه بيدار مي‌شديم و آماده می‌شدیم که برویم مدرسه. يك سال خارج شدن كارگران از کارخانه تصوير ثابت زندگیِ من بود. من تمام آن سال كلاس جبرانی داشتم. ساعت 2 وقتي كه از مدرسه بر مي‌گشتم خيل عظيم كارگران خسته بودند كه از در كارخانه خارج مي‌شدند. همه آشنا بودند. همسايه‌ها، دوستان مادر و پدرم، فاميل دور و نزديكمان. من مي‌رفتم طرف ديگر خيابان تا مجبور نشوم به آن همه آدم سلام كنم. همه بوي خستگي مي‌دادند. زنان و مرداني بودندكه دردهاي مشتركي داشتند.
يك وقت‌هايي اعتصاب مي‌كردند،‌ مي‌رفتند جلوي فرمانداري مي‌ايستادند كيپ تا كيپ آدم. خيابان را مي‌بستند. دهه 70 بود و باقی کارخانه‌ها يكي يكي بسته مي‌شدند،‌ ديگر صدای سوتِ ساعت 6 نمی‌آمد؛ دودكش‌ها هم دود نمي‌داد. پدر مرضیه بيكار شده بود. در خانه داد و بيداد مي‌كرد، ‌پول نداشتند. بعدتر با قرض يك پيكان خريد و شد خط ثابت توانبخشی. خيلي‌هاي ديگر هم. اما باز خسته بودند.
2.
سادات خانوم همسایه‌مان كارگر كارخانه بود. صبح زود مي‌رفت 2 بر مي‌گشت. دستش لاي دستگاه كه ماند خانه‌نشين شد. دست مصنوعي برايش گذاشتند. مادرم هميشه دوست داشت در كارخانه كار كند. كارگر كارخانه بودن به زنان منزلت اجتماعي مي‌داد. آنها هر ماه حقوق ثابت داشتند، بچه‌هايشان مهد كودك كارخانه مي‌رفت. آنها با كارگران زمين‌هاي كشاورزي متفاوت بودند، اين كارگران بيمه نبودند، بازنشستگي نداشتند، پايان كار حقوق مي‌گرفتند، در همه روزهاي سال كار نداشتند و بايد در زمين پر آب كار مي‌كردند. زودتر پیر می‌شدند و رماتیسم امانشان را می‌برید. بله؛ مادرم دوست داشت سر ماه حقوق بگيرد،‌ برود اعتصاب. ‌دوست داشت مهم باشد.
3.
پسردایی‌های پدرم اعدام شده بودند سال‌ها قبل از آنكه من به دنيا بيايم. پسر خاله‌هايش از ايران مهاجرت كرده بودند و يكسري از پسر دايي‌هايش هم زنداني‌هاي دهه 60 بودند. كارخانه‌هاي شهر، كار دست پسران فئودال‌های شهر داده بود. فرزند كارگران هم. در گوشي مي‌گفتند پسر رباب رفت اردوگاه اشرف؛ بعد مادرش تا صبح در تب مي‌سوخت و بي‌قراري مي‌كرد.
4.
شهر پر از پيام تبريك روز كارگر بود. اين شهر حالا فقط یک کارخانه دارد که ورشکسته شده و حقوق کارگرانش را ماه‌ها نداده؛ به جایش کرور کرور آدم بیکار دارد؛ به جایش کرور کرور آدمِ رانده شده از شهر. مي‌گويند كارخانه نساجي را شهرداري خريده و مي‌خواهد مجتمع تجاري بزند. يك قسمتش را هم چند سال پيش ساختمان شهرداري ساخت و فضاي سبز. حالا از آن ساختمان‌هاي غول آساي سياه يك ساختمان زيبا درآمده. بقيه ساختمان‌ها را هم خراب خواهند كرد. حالا سوت کارخانه را کسی به خاطر ندارد.
5.
اول مي، مثل 8 مارس ابهام دارد. آدم نمي‌داند بايد تبريك بگويد يا مصيبت بخواند برايش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر