بهار آمد. تمام نوروز باران بارید. مامان تمام روزها را بالا آورد و غذا نمیخورد. من هم مستاصل تماشایش می کردم. بیشتر از هر وقتی مامان را تماشا کردم و تمام تلاشم را کردم که دیگر خواب مرگ مامان را نبینم. دیگر به نبودنش فکر نکنم و به چیزهایی که مرا تا انتها میبرد. مامان یک مبارز واقعی است. هر شب سلاحش را به زمین میگذارد و از درد مینالد اما تمام روز در حال نبرد است. ما برایش کف میزنیم. مامان سبزی میکارد و سعی میکند به ما دستور غذاهایی که فقط او بلد است را یاد بدهد. به همه میگوید که خوب است و صدایش را پشت تلفن صاف میکند. سرطان صدایش را گرفته اما هنوز با صدای بلند میخواند. سرطان برای مامان یک مرحلهاست. فکر میکند از آن میگذرد و میتواند زندگی را برگرداند به ما و عمیقا معتقد است برای مرگ زود است چون ما هنوز مادر میخواهیم. من؟ ماشینم و ترافیک صبحگاهی بزرگراه چمران شمال میدانند که چقدر بیچاره و درماندهام
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر