در
درونم هیچ حس و ذوقی از بهار نیست. فکر میکنم مثل روزهای دیگر این شش ماه یک هفته
میروم پیش مامان. حالا این بار زمین نفس کشیده و سر برآورده. چیزی در درونم عوض
نمیشود. بیشتر از همیشه غمگینم و رنج هر روزه مامان فرسودهام کرده.
مامان
سبزهها را سبز کرده و سفارش کرده حتما یک لباس نو داشته باشم. این دگرگونی زمین
برایم اضطراب نبودن مامان را بیشتر میکند، در دلم چند زن سیاهپوش نواجش میخوانند و من
زیر لب زمزمه میکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر