چهارشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۹۸

هنوز چراغها روشنند...


جای جدیدم در اتاق خواب روی زمین است. فرش دستباف خیلی کوچکی که پارسال در اوج غم از سرزمین همزبانان یار خریده بودم را گذاشتم در جایی در مرکز اتاق که خودم را راحت پهن کنم کنار تختخواب. همانجا هم رویا ببافم. لباسها جمع شدند و گلها به جای جدیدشان خو کردهاند. برای همه این روزمرهگیها که حالم را بهتر کرده، افسوس و حسرت دارم که چرا برای دخترها تجربه نمیشود. امروز تولد نداست و من فقط دلتنگ صورت نازنین و چشمهای درخشان و ذهن زیبایش نیستم پر از حسرت همین تجربههای کوچکم.
شب توی مدرس، هوای خنک و ماه کامل و آواز زنها که صدای دکتر میم میآمد که از پاییز لذت ببر بعد از این همه مصیبت، به این فکر میکردم چه زمانی ممکن است این تجربه را با ندا داشته باشم؟  او امروز سی ساله میشود بیآنکه پاییز را بفهمد همانطور که بهار و تابستان را هم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر