جای جدیدم در اتاق
خواب روی زمین است. فرش دستباف خیلی کوچکی که پارسال در اوج غم از سرزمین همزبانان
یار خریده بودم را گذاشتم در جایی در مرکز اتاق که خودم را راحت پهن کنم کنار
تختخواب. همانجا هم رویا ببافم. لباس ها جمع شدند و گلها به جای
جدیدشان خو کرده اند. برای همه این روزمره گی ها که حالم را بهتر کرده، افسوس و
حسرت دارم که چرا برای دخترها تجربه نمی شود. امروز تولد نداست و من فقط
دلتنگ صورت نازنین و چشم های درخشان و ذهن زیبایش نیستم پر
از حسرت همین تجربه های کوچکم.
شب توی مدرس، هوای
خنک و ماه کامل و آواز زنها که صدای دکتر میم می آمد که از
پاییز لذت ببر بعد از این همه مصیبت، به این فکر می کردم چه زمانی ممکن است این تجربه را با ندا داشته باشم؟ او امروز سی ساله می شود بی آنکه پاییز را
بفهمد همانطور که بهار و تابستان را هم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر