با همه چالش های سختم
مواجه شدم و حتما دکتر میم به من افتخار می کند که اینطور
از پس آدم های سرسختم بر آمدم. به دانه دانه شان پیغام دادم، رو به رویشان نشستم. به برخی گفتم تابستان و بهار را بر من ببخشند
و به برخی گفتم که می بخشمشان و بعد در آغوششان کشیدم.
می دانستم به بهترین شکل حلشان نمی کنم اما دیگر توان اندوه و رنج را نداشتم و همه را بیرون
انداختم. میم را هم. دیگر برایش هیچ نامه ای نمی نویسم؛ دلتنگ صدا، بو، تن و حالت های مختلف چهره اش نمی شوم. این دومین پاییز بدون اوست و
دستاورد بزرگیست. پاییز قبل اول رنج فراغ بود اما پاییز امسال رنج بی کاری، بی پولی و دلهره ی درد، عاشقی از یادم برده و در تلاشم رنج های دیگر را فاکتور بگیرم.
شین بارش را از خانه
برده و جایش هنوز خالیست. لباسها را پهن کرده ام در اتاق ها تا خاطره های مانده برود. بوی نم و سیرهای مامان که منتظرند به
دادشان برسم، تمام خانه را پر کرده. باید لباس ها را سامان بدهم و گلدان هایی که در تابستان مرده اند را در انبار ذخیره کنم. دکتر میم گفت باید مراقب باشی
تا تمام نشوی. باید گرد و غبارها را بگیرم و فکر کنم در انتهای کوچه خوشبخت، چه
راه های دیگری هست که هنوز بلد نیستم.
خوبیش اینه همیشه راههایی هست که بلد نیستیم
پاسخحذفعجیب کلیت حسو حالم همینجوریه:))
حذف