سه‌شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۹۸

واژه عشق مدتیست رسیده به آخر خط؛ دوباره فصل انزوا...


با همه چالش های سختم مواجه شدم و حتما دکتر میم به من افتخار میکند که اینطور از پس آدمهای سرسختم بر آمدم. به دانه دانهشان پیغام دادم، روبهرویشان نشستم. به برخی گفتم تابستان و بهار را بر من ببخشند و به برخی گفتم که میبخشمشان و بعد در آغوششان کشیدم. میدانستم به بهترین شکل حلشان نمیکنم اما دیگر توان اندوه و رنج را نداشتم و همه را بیرون انداختم. میم را هم. دیگر برایش هیچ نامهای نمینویسم؛ دلتنگ صدا، بو، تن و حالت های مختلف چهرهاش نمیشوم. این دومین پاییز بدون اوست و دستاورد بزرگیست. پاییز قبل اول رنج فراغ بود اما پاییز امسال رنج بیکاری، بی پولی و دلهرهی درد، عاشقی از یادم برده و در تلاشم رنجهای دیگر را فاکتور بگیرم.
شین بارش را از خانه برده و جایش هنوز خالیست. لباسها را پهن کردهام در اتاقها تا خاطرههای مانده برود. بوی نم و سیرهای مامان که منتظرند به دادشان برسم، تمام خانه را پر کرده. باید لباسها را سامان بدهم و گلدانهایی که در تابستان مردهاند را در انبار ذخیره کنم. دکتر میم گفت باید مراقب باشی تا تمام نشوی. باید گرد و غبارها را بگیرم و فکر کنم در انتهای کوچه خوشبخت، چه راههای دیگری هست که هنوز بلد نیستم.

۲ نظر: