تمام مدت به چشم ها دقت می کردم. همه مان پیرتر شدیم.
دور چشم هایمان چروک های ریز و درشت خانه کرده و خط هایی روی پیشانی
و کنار لبها. همه مان در این تاریکی سمج در حال دست و پا زدن های مکرر بودیم.
جوان ها زندانند. مدام چشمهای روشن و جوان ندا به خاطرم میآید.
خنده هایمان کمرنگند و امید دیگر حتی بذر هم نیست که قابل مراقبت
کردن باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر