شنبه، مهر ۰۶، ۱۳۹۸

پاییز زودتر از همیشه آمده است.


تمام مدت به چشمها دقت میکردم. همهمان پیرتر شدیم. دور چشمهایمان چروکهای ریز و درشت خانه کرده و خطهایی روی پیشانی و کنار لبها. همهمان در این تاریکی سمج در حال دست و پا زدنهای مکرر بودیم. جوانها زندانند. مدام چشمهای روشن و جوان ندا به خاطرم می‎آید. 
خندههایمان کمرنگند و امید دیگر حتی بذر هم نیست که قابل مراقبت کردن باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر