عضوی از جنبش فراموشی
شده ام. تاریخم را مدام پاک می کنم. امروز روبه روی خانه ی قدیمی ایستادم و سعی کردم صدای دخترها را بشنوم. روی در
قفل بزرگی بود و من صدایی نمی شنیدم. صداها رفته اند. سعی کردم تخیل کنم اما همه چیز بیگانه بود. بوی پاییز
و صدای همهمه خیابان هم کمک نکرد. حکم های جدید را چک می کنم و روی عکس ها به تماشا می ایستم. تیره ترین تصویرهایم از زندگی هم شبیه
این چیزی نیست که تجربه اش می کنم. باید فراموشش کنم. باید همچنان عضویی از جنبش فراموشی
باشم تا بتوانم پاییز را تاب بیاورم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر