سه‌شنبه، دی ۱۱، ۱۳۹۷

دختران دشت... دختران انتظار...


تمام روز آغوشمان برای زار زدن باز بود در حالیکه داشتیم فرو میپاشیدیم، دخترها را بلند میکردیم.تنم تا روزها بوی گریه دخترهای جوانی را میداد که دو رفیق روزهایشان، خسته از زندگی، مرگ را انتخاب کرده بودند. شب اول خوابشان را دیدم. عین روز اول نشستند جلوی من و من مدام به خودم میگفتم چرا به من دروغ گفتهاند که مردهاند؟
نون میگوید حتما موقع مرگ ترسیدهاند، شک کردهاند؛ خواستند که برگردند. مدام به چشمهای درخشان دختر فکر میکنم. به آن لحن زنانه بزرگسالشان، به آن موهای بلوند زود بالغ شده، به همه امیدی که نبود، نیست. مدام فکر میکنم دخترها در کدام تاریکی فرور رفته بودند که هیچ نوری سوسو نکرد برایشان؟ مدام مرور میکنم که در آخرین کلاس چه گفته بود دختر؟ من در جوابش چه گفته بودم؟ آخرین بار که در راهرو دیدمش.. آخرین بار که گفت خداحافظ به چه فکر میکرد؟ ...
یک هفته از آن صداها و تصویرها گذشته است. زندگیام بوی دختران دشتی را میدهد که یک روز تصمیم گرفتند دیگر نباشند و من، معلم و همراهشان، ما، معلمان و همراهانشان، با همه چراغهایی که در دست داشتیم نتوانستیم هیچ امیدی در آنها زنده کنیم و باید کلاسها را بدون آنها برگزار کنیم. رنجی که هیچ وقت کهنه نمیشود...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر