تمام روز
آغوشمان برای زار زدن باز بود در حالیکه داشتیم فرو می پاشیدیم، دخترها را بلند می کردیم.تنم تا روزها بوی گریه
دخترهای جوانی را می داد که دو رفیق روزهایشان، خسته از زندگی، مرگ را انتخاب کرده بودند. شب اول خوابشان را دیدم. عین روز اول
نشستند جلوی من و من مدام به خودم می گفتم چرا به
من دروغ گفته اند که مرده اند؟
نون می گوید حتما موقع مرگ ترسیده اند، شک کرده اند؛ خواستند که برگردند. مدام به
چشم های
درخشان دختر فکر می کنم. به
آن لحن زنانه بزرگسالشان، به آن موهای بلوند زود بالغ شده، به همه امیدی که نبود،
نیست. مدام فکر می کنم دخترها
در کدام تاریکی فرور رفته بودند که هیچ نوری سوسو نکرد برایشان؟ مدام مرور می کنم که در آخرین کلاس چه گفته بود
دختر؟ من در جوابش چه گفته بودم؟ آخرین بار که در راهرو دیدمش.. آخرین بار که گفت
خداحافظ به چه فکر می کرد؟ ...
یک هفته از
آن صداها و تصویرها گذشته است. زندگی ام بوی
دختران دشتی را می دهد که یک
روز تصمیم گرفتند دیگر نباشند و من، معلم و همراهشان، ما، معلمان و همراهانشان، با همه چراغ هایی که در دست داشتیم نتوانستیم
هیچ امیدی در آنها زنده کنیم و باید کلاس ها را بدون آنها برگزار کنیم. رنجی که هیچ وقت کهنه نمی شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر