دیگر ورم رگهایم
بیشتر از ان است که فقط شبها متوجهشان شوم. دکتر گفت غمهای این چند ماه یک راست
رفتهاند توی رگهایم و احتمال دارد چیز بازگشتناپذیری را از بین ببرند. غیر از
آنها حال من بهتر است. به زندگی با ریتم تند برگشتم. شبها دیرتر از همیشهی زندگیام
به خانه میرسم؛ در کوچه با اقای طهرانی که منتظر دادن گزارش روزانه گربههای کوچه
است، خوش و بش میکنم. گاهی کنارش میایستم و دقیقهها به گربهها خیره میشوم. حتی
همسایهها هم برایم گزینههای قابل معاشرت شدهاند. بعضی شبها شخصیت فیلمنامه را
جابهجا میکنم و به سرنوشتشان غبطه میخورم. فلوکسیتینها تا غروب مرا نگه میدارند
اما ساعتهای انتهای شب که فکرها حریفی ندارند، در سکوت به به چیزهایی فکر میکنم که عوض شدهاند:
به میم، دخترها، تنم، چند خال موی سپید تازهام، رگهای دستم، آدمها، اشیاء، فیلمها،
رویاها...
بعضی شبها بهتر میخوابم
و در خواب خودم را میبینم که با دست و پا
زدنی بیمثال غبارها را از تن میزداید و هر بار دور برمیدارد که برخیزد. بعضی
شبها که بهتر میخوابم فراموش میکنم چیزهای زیادی از دست دادهام و به سادگی ده
سالگیام بلند میشوم. بعضی شبها نمیخوابم و به صداها گوش میکنم، حتی صداهایی که دیگر ندارم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر